چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی رازی.
- دست فروشستن ؛ دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن : غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
چو در کیله جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی.
پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی.
|| زدودن و پاک کردن : آن کو ز دل خلق فروشست بمردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال.
فرخی.
مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد.
فروشست خور تخته لاجوردبسیمین نقطها بزد آب زرد.
اسدی.
گرد از دل سیاه فروشویدحج و نماز و روزه پیوسته.
ناصرخسرو.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور.
ناصرخسرو.
ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج.
نظامی.
جهاندار فرمود کآن زادمردفروشوید از دامن خویش گرد.
نظامی.
خردمند شه گفت کای ساده مردچنین دان و از دل فروشوی گرد.
نظامی.
گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون.
مولوی.
الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجودپس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم.
سعدی.
|| تلف نمودن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شستن شود.