سپهبد که مردم فروشد به زر
نیابد بر این بارگه برگذر.
فردوسی.
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت.
فردوسی.
وی اقرار کرد فروختن آن به طوع و رغبت. ( تاریخ بیهقی ). خریدن و فروختن همه او میکرد. ( تاریخ بیهقی ).- عشوه فروختن ؛ ناز کردن و دلربائی کردن.
- کبر فروختن ؛ خودنمائی کردن بر دیگران. بزرگی نمودن.
- ناز فروختن ؛ ناز کردن و عشوه فروختن. مقابل ناز خریدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.
فروختن. [ ف َ / ف ُ ت َ ] ( مص ) روشن شدن آتش و غیره. فروزش. مشتعل شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). مخفف افروختن. ( حاشیه برهان چ معین ) :
بدلش آتش مهر او برفروخت
ز تیمار خسرو دل و جان بسوخت.
فردوسی.
|| برافروخته شدن. درخشان شدن : به روز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور.
فردوسی.
بدین کار ما برنیاید دو روزکه بفروزد از چرخ گیتی فروز.
فردوسی.
روز جنگ از شعف و شادی جنگ بفروزد دو رخان چون گلنار.
فرخی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
فروخت روی نشاطم چو بوستان افروزبدین امید کز این ورطه بوکه جان ببرم.
انوری.
|| روشن کردن. مشتعل کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ). سوزاندن : بفرمود تا شمع بفروختند
به هر سوی ایوان همی سوختند.
فردوسی.
شب آمد گوان شمع بفروختندبه هر جای آتش همی سوختند.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خود امشب چندانکه توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
کسی به خانه در آتش فروخت نتواندچنانکه برنشود دود او سوی برزن.
عنصری.
- برفروختن ؛ برافروختن. روشن کردن : هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور ( از فرهنگ اسدی نسخه ٔنخجوانی ).
|| رونق دادن.آراستن : حدیث جنگ تو با دشمنان ، و قصه تو
محدثان را بفروخت خسروا بازار.بیشتر بخوانید ...