فرو میراندن

لغت نامه دهخدا

فرومیراندن. [ ف ُ دَ ] ( مص مرکب )میرانیدن. کشتن و از میان بردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : حرارت غریزی را فرومیراند و هلاک کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || خاموش کردن چراغ ، شمع، آتش و جز آن. رجوع به فرومردن و فروکشتن شود.

فرهنگ فارسی

میرانیدن . کشتن و از میان بردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس