فروزدودن. [ ف ُ زَ / زِ / زُ دو دَ ] ( مص مرکب ) زدودن. ستردن : اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده آن به که مهر او را از دل فروزدایی.ناصرخسرو.اکنون مردم شوی گر از دل دیوی بخرد فروزدایی.ناصرخسرو.