یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بغلط لج بزدش بر در دهلیز.
منجیک ترمذی.
بزد تیغ و انداخت از تن سرش فروریخت چون رود خون از برش.
فردوسی.
فروریخت از دیده سیندخت خون که کودک ز پهلو کی آید برون ؟
فردوسی.
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم فروریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
آن لعل لعاب از دهن گاو فروریزتا مرغ صراحی کندت نغز نوایی.
خاقانی.
ناودان چشم رنجوران عشق گر فروریزند خون آید به جوی.
سعدی.
یکی طشت خاکسترش بی خبرفروریختند از سرایی بسر.
سعدی.
|| انداختن. افکندن : که او گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فروریختی.
فردوسی.
ز شاه کیان خواسته زینهارفروریختند آلت کارزار.
فردوسی.
|| آویختن : به فتراک پاکان فروریز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
|| ریخته شدن : بیفشرد چنگ کَلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ درخت.
فردوسی.
شکستم سرش چون سر ژنده پیل فروریخت زو زهر چون رود نیل.
فردوسی.
گلی که باد بر او برجهد فروریزدچرا دهم دل نیکوپسند خویش بدان.
فرخی.
|| خراب شدن و ویران شدن دیوار و سقف. ( یادداشت بخط مؤلف ). || پاره پاره شدن. ( ناظم الاطباء ).