فرو دویدن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
به زیر روان شدن . به پایین جاری گشتن .
پیشنهاد کاربران
فرودویدن ؛ جاری شدن : پس کوهها پدیدار آمد از آب به تابش آفتاب و زمین از آنچه بود در این بلند تر شد و آب از او فرودوید.
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمه خون فرودود بر بدنم دریغ من.
خاقانی.
... [مشاهده متن کامل]
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرومی دویدش به رخسار زرد.
سعدی ( بوستان ) .
شنیدم که می گفت و باران دمع
فرو می دویدش به عارض چو شمع.
سعدی ( بوستان ) .
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمه خون فرودود بر بدنم دریغ من.
خاقانی.
... [مشاهده متن کامل]
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرومی دویدش به رخسار زرد.
سعدی ( بوستان ) .
شنیدم که می گفت و باران دمع
فرو می دویدش به عارض چو شمع.
سعدی ( بوستان ) .