فرو خوردن

لغت نامه دهخدا

فروخوردن. [ ف ُ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) فروبردن. خوردن. || ظاهر نساختن و فروپوشیدن چون خشم خویش فروخوردن. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بلعیدن بحلق فرو بردن ۲ - تحمل کردن . یا فرو خوردن خشم ( غیظ ) خودداری کردن از اظهار آن کظم غیظ .

فرهنگ معین

(فُ. خُ دَ ) (مص م . ) ۱ - بلعیدن ، به حلق فرو بردن . ۲ - مجازاً: تحمل کردن .

فرهنگ عمید

۱. خودداری از بروز حالتی مثل خشم، خنده، حرف، و مانند آن.
۲. [قدیمی] از میان برداشتن، نابود کردن.

پیشنهاد کاربران

این در باره ی فروخورد است ـ
طوطی غذایش را با نوک گرفت وفرو خورد
فرو خوردن : بلعیدن ، فرو بردن .
( ( بطی به منقار برگرفت و فرو خورد. ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 224 ) .

بپرس