فرو خوردن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] از میان برداشتن، نابود کردن.
پیشنهاد کاربران
این در باره ی فروخورد است ـ
طوطی غذایش را با نوک گرفت وفرو خورد
طوطی غذایش را با نوک گرفت وفرو خورد
فرو خوردن : بلعیدن ، فرو بردن .
( ( بطی به منقار برگرفت و فرو خورد. ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 224 ) .
( ( بطی به منقار برگرفت و فرو خورد. ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 224 ) .