فرو
/ferro/
مترادف فرو: پایین، تو، داخل، دخول، فرود
متضاد فرو: فرا
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
ترکیب ها:
فروآرامیدن. فروآرمیدن. فروآسودن. فروآمدن. فروآمدنگاه. فروآوردن. فروآویختن. فرواستادن. فروافتادن. فروافتاده. فروافشاندن. فروافکندن. فروانداختن. فروایستادن. فروباریدن. فروبرانیدن. فروبردگی. فروبردن. فروبرده. فروبرنده. فروبریدن. فروبست. فروبستگی. فروبستن. فروبسته. فروبند. فروبیختن. فروپریدن.فروپژمردن. فروپوشیدن. فروتابیدن. فروتر. فروتراشیدن. فروتر آمدن. فروتن. فروجستن. فروجهیدن. فروچکاندن. فروچکیدن. فروچیدن. فروخزیدن. فروخسبیدن. فروخفتن.فروخفته. فروخواندن. فروخوردن. فرودادن. فروداشت. فروداشتن. فروداشته. فرودریدن. فرودریده. فرودست. فرودستی. فرودوانیدن. فرودوختن. فرودوشیدن. فرودویدن. فرودیدن. فروراندن. فرورفتگی. فرورفتن. فرورفته. فروروفتن. فروریختن. فروریخته. فرورویه. فروریزیدن. فروسپوختن. فروستردن. فروسو. فروسوئین. فروسودن. فروشتافتن. فروشخیدن. فروشدن. فروشستن. فروشسته. فروشکستن. فروغلطیدن. فروفرستادن. فروفشاندن. فروفکندن. فروکاستن. فروکاشتن. فروکردن. فروکش. فروکشتن. فروکش شدن. فروکش کردن. فروکشیدن. فروکندن. فروکوبیدن. فروکوفتن. فروگاشتن. فروگذار کردن. فروگذاشت. فروگذاشتن. فروگذاشته. فروگرفتن. فروگستردن. فروگسستن. فروگسلیدن. فروگشادن. فروگشتن. فروگفتن. فروگیر. فرولغزانیدن. فرومالیدن. فروماندگی. فروماندن. فرومانده. فرومایگی.فرومایه. فرومردن. فرومرده. فرومیراندن. فرونشاندن.فرونشانیدن. فرونشستن. فرونگرستن. فرونگریستن. فرونوشتن. فرونهادن. فروواریدن. فروهختن. فروهخته. فروهشتگی. فروهشتن. فروهشته. فروهلیدن. هر یک از ترکیب های فوق جداگانه در لغت نامه آمده است. رجوع به آنها شود.
فرو. [ ف َ رَ / رُو ] ( از ع ، اِ ) نوعی از پوستین روباه باشد و آن گرمترین پوستین است ، بعد از آن سمور و سپس قاقم. ( برهان ). به این معنی عربی است. ج ، فِراء. ( از حاشیه برهان چ معین ).
فرو. [ ف َرْوْ ] ( ع اِ ) پوستین. ج ، فِراء. ( منتهی الارب ). چیزی شبیه جبه که از پوست حیوانات چون خرگوش و روباه و سمور دوزند. ج ، فراء. ( اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
( صفت اسم ) ترکیبی است از آهن با کمترین مقدار اکسیژن مانند اکسید فرو که گرد سیاه رنگی است که از تجزیه کربنات آهن در پناه هوا و یا احیای اکسید آهن بر اثر ئیدرژن به دست می آید .
پوستین . جمع : فرائ
فرهنگ معین
(فَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - پوستین ، پوستین روباه . ۲ - جامه ای که از پوست جانوران سازند، ج . فِراء.
(فِ رُّ ) [ فر. ] (ص . اِ. ) ترکیبی است از آهن با کمترین مقدار اکسیژن مانند اکسید فرو ( FeO ) که گرد سیاه رنگی است که از تجزیة کربنات آهن در پناه هوا و یا احیای اکسید آهن بر اثر ئیدروژن بدست می آید.
فرهنگ عمید
۲. (اسم، صفت ) [قدیمی] پایین.
۳. (صفت ) [قدیمی] حقیر، پست، کوچک.
جامه ای که از پوست برخی جانوران مانند روباه و سمور می دوختند، پوستین.
گویش مازنی
دانشنامه آزاد فارسی
فِرّو (Ferrous)
ترکیبات آهن در حالت اُکسایشی ۲+ آن. مثلاً، فروکلرید عبارت است از کلرید آهن(II) FeCl۲. این عبارت مشتق از کلمه ای لاتینی به معنای آهن است و در نام گذاری های شیمیایی به کار می رود.
ترکیبات آهن در حالت اُکسایشی ۲+ آن. مثلاً، فروکلرید عبارت است از کلرید آهن(II) FeCl۲. این عبارت مشتق از کلمه ای لاتینی به معنای آهن است و در نام گذاری های شیمیایی به کار می رود.
wikijoo: فرو
پیشنهاد کاربران
فُرو در گویش سیستانی بصورت فُر for تلفظ می شود و مترادف فُروت/فُرود است. مانند: فُر بردَه:for barda =فرو بردن. فُر رفتَه:for rafta = فرو رفتن، به خواب رفتن. این واژه در بسیاری موارد مترادف غُت qot است. مانند: غُت رفتَه:qot rafta = فرو رفتنِ چیزی تیز، مانند خار یا سوزن به بدن.
برابر فرا باید باشد به معنی تحت
فروییدن = فرو رفتن.