فرنک

لغت نامه دهخدا

فرنک. [ فْرَ / ف ِ رَ ] ( اِ ) لیره. || فرانک که سکه ای است معروف و واحد پول چند کشور است. ( از دزی ج 2 ص 262 ). رجوع به فرانک شود.

فرنک. [ ف ِ ن َ ] ( اِ ) همان بازی طفلان که فرفره میگویند. ( آنندراج ). همان فرفره یعنی چوبکی که اطفال گردانند. ( جهانگیری ). چوبکی است پهن و مدور که پایین آن را تیز سازند و بلندی آن را آنقدر کنند که به دو انگشت گرفته توان گردانید.( برهان ). رجوع به فرفر، فرفرک ، فرفره و فرنگ شود.

فرنک. [ ] ( اِخ ) شهرکی است خرد و آبادان [ به ماوراءالنهر ] نزدیک ابردکث و بغویکث. ( حدود العالم ). رجوع به فرکت و فرنکد شود.

فرهنگ فارسی

شهرکی است خرد و آبادان نزدیک ابردکث و بغویکث .

پیشنهاد کاربران

بپرس