فرنج. [ ف ُ رُ ] ( اِ ) خرطوم. لفج. پوزه. ( یادداشت به خط مؤلف ).پیرامون و اطراف دهان. ( برهان ) ( اسدی ) : سر فروبردم میان آبخور از فرنج مَنْش خشم آمد مگر.
( از کلیله و دمنه رودکی ).
|| شاخ بزرگی که چون آن را ببرند شاخهای کوچک از اطراف آن برآید. ( برهان ). فرنج. [ ف ِ رَ ] ( اِخ ) افرنج. فرنگ. افرنجه. فرانسه. ( یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرانسه شود.
فرهنگ فارسی
نیم تنه نظامی ( اسم ) پیرامون دهان گرداگرد دهان . افرنج . فرنگ