لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
فرمان راندن ؛ فرمانروایی کردن. حکومت داشتن. فرمانفرمایی کردن.
- || اجرا کردن فرمان. اعمال دستور. انجام دادن حکم :
برانید فرمان یزدان بروی
بدان تا شود هرکسی چاره جوی.
فردوسی.
دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد
سر ز گردن ، جان ز تن ، دست از عنان ، پا از رکاب.
سوزنی.
- || اجرا کردن فرمان. اعمال دستور. انجام دادن حکم :
برانید فرمان یزدان بروی
بدان تا شود هرکسی چاره جوی.
فردوسی.
دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد
سر ز گردن ، جان ز تن ، دست از عنان ، پا از رکاب.
سوزنی.