کیست کز دست فرق مشکینت
دست بر فرق چون رباب نداشت.
عطار ( دیوان چ تفضلی ص 98 ).
|| سر و کله آدمی. ( برهان ). سر آدمی یا حیوان یا چیز دیگر : تکاور سمندی به جستن چو برق
شده غرق آهن ز سم تا به فرق.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا گستهم که مویی نخواهم ز فرق تو کم.
فردوسی.
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن.
منوچهری.
به لؤلؤ از او فرق گردون مزین به قیر و از او روی عالم مقیر.
ناصرخسرو.
بر روی چو زر شد عقیقم بر فرق چو شیر گشت قارم.
ناصرخسرو.
گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 462 ).
آن کو چوتو دلربای داردبر فرق زمانه جای دارد.
خاقانی.
اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت دلم خوش است که کعب تو تر نمیگردد.
خاقانی.
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین آب رخ بر خاک نه گو خاک بر فرق طغان.
خاقانی.
دست در دامن جان خواهم زدپای بر فرق جهان خواهم زد.
عطار.
زره پوشان دریای شکن گیربه فرق دشمنش پوینده چون تیر.
نظامی.
ز شادی ساختش بر فرق خود جای که شه را تاج بر سر به که در پای.
نظامی.
پرسید نشان و یافتش جای افتاده برهنه فرق تا پای.
نظامی.
آسمان در زیر پای همتت بر زمین مالیده فرق فرقدین.
سعدی.
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن ور تیر طعنه آید جان منش نشانه.
سعدی.
مر سرو را قبا نشنیدم کمر که بست بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را.
سعدی.
خاک بر فرق مهتری کو راآلت خواجگی پدر باشد.
هارون بن شمس الدین جوینی.
- از فرق وا کردن ؛ دور کردن. دفع نمودن و از سر باز کردن. ( آنندراج ).- به فرق پوییدن ؛ به سر دویدن. به شتاب رفتن :
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمدبیشتر بخوانید ...