از آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا تویی و من فرغر .
فرخی.
از غم رفتن او خسته دلان را شب و روزآستین بود ز خون مژه همچون فرغر.
فرخی.
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریاچنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر.
فرخی.
به پیش خشم او همواره دوزخها چو کانونهابه پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها.
منوچهری.
فکندند چندان سران سرنگون که هر شیب چون فرغری شد ز خون.
اسدی.
شیران ز بیم خنجر او حیران دریا به پیش خاطر او فرغر.
ناصرخسرو.
ز مدح تو به مدح کس نیازم کس از دریا نیازد سوی فرغر.
مسعودسعد.
اگر آب تیغ تو در رفتن آیددر او هفت دریا بود هفت فرغر.
ازرقی.
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است چو صندل است به جوی و به فرغر اندر آب.
معزی.
فرازش ز خونم چو کوه طبرخون نشیبش ز اشکم چو آغار و فرغر.
عمعق بخارایی.
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ارض هواش فرغرو دریا سحاب و که صحراست.
انوری.
سالی میان بادیه دیدند فرغری زانسان که هرکه گفت نکردند باورش.
خاقانی.