فرسای

لغت نامه دهخدا

فرسای. [ ف َ ] ( نف مرخم ) محوکننده. ( صحاح ). کهنه کننده. به پای کوبنده. ( برهان ). فرسا. همواره به صورت مزید مؤخر با کلمات دیگر ترکیب شود. و به صورت مستقل ، جز به معنی فعل امر به کار نرود.
- جان فرسای ؛ آنچه جان را بفرساید و بکاهد:
بارها نوعروس جان فرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی ( هزلیات ).
- عدوفرسای ؛ آنکه دشمن را نابود کند و یا ضعیف گرداند :
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهانگشای و ولی پرور و عدوفرسای.
فرخی.
رجوع به فرسا شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) در ترکیب به معنی فرساینده آید به معانی ذیل الف - خسته کننده رنج دهنده جانفرسای روانفرسای طاقت فرسای ب - محو کننده نابود کننده . جمع : ساینده : فرقد فرسای گردون فرسای.

فرهنگ معین

(فَ ) (ص فا. ) در ترکیب به معنی فرساینده آید، به معانی ذیل ، الف - خسته - کننده ، رنج دهنده . ب - محو کننده ، نابود - کننده . ج - ساینده : گردون فرسای .

پیشنهاد کاربران

بپرس