صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فَرَّجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 354-355 ).
ز چکمه و فرجی خرمی است قاری را
خنک تنی که وی از همبران خودشادست.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 40 ).
فرجی. [ ف َ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب است به فرج که نام مردی است. ( سمعانی ).
فرجی. [ ف ُ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب به فرج که نام قریه ای است. ( سمعانی ).
فرجی. [ ف َ رَ ] ( اِخ ) عبداﷲبن ابراهیم بن علی بن محمد فقیه ، مکنی به ابوبکر. ازمردم قریه فرج و شیخی صالح و پارسا بود. وی از ابوطالب حمزةبن حسین حدیث شنید. ابوالقاسم هبةاﷲبن عبدالوارث شیرازی از او روایت کند. ( از انساب سمعانی ).