پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
جهانی شده فرتوت چو پاغنده سروگیس کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش.
بوشعیب.
دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک.
فردوسی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت وز آن فرزند زادن شد سترون.
منوچهری.
گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.
لبیبی.
ز بوی گل و سنبل و ارغوان همی گشت فرتوت از سر جوان.
اسدی.
ای گنبد گردنده بی روزن خضرابا قامت فرتوتی و با قوت برنا.
ناصرخسرو.
شباهنگام کاین عنقای فرتوت شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت.
نظامی.
آن یکی میگفت بیکاری مگریا شدی فرتوت و عقلت شد ز سر؟
مولوی.
کس از من نداند در این شیوه به نبینی که فرتوت شد پیر ده.
سعدی ( بوستان ).
- فرتوت سال ؛ ضعیف شده و ازکارافتاده از پیری. ( ناظم الاطباء ).- فرتوت سر ؛ به مجاز، کم خرد. آن که عقلش را از دست دهد :
مشعبد جهانی است فرتوت سر
کند کار دیگر، نماید دگر.
جوینی.
- فرتوت شدگی ؛ پیرشدگی و ازکاررفتگی از پیری. ( ناظم الاطباء ).