فراوان

/farAvAn/

مترادف فراوان: انبوه، بابرکت، بس، بسیار، بی حد، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، شایگان، عدیده، کثیر، متراکم، معتنابه، وافر

متضاد فراوان: کم، نادر

معنی انگلیسی:
abundant, in great supply, plentiful, much, a great deal, aplenty, richly, affluent, amply, bounteous, bumper, considerable, copious, divers, extensive, exuberant, long, fat, flush, myriad, free, galore, generous, incalculable, scores, lavish, liberal, luxuriant, wide, multitudinous, numerous, plenteous, prodigal, profuse, rampant, rife, sundry, superabundant, too, uncounted, voluminous, widespread

لغت نامه دهخدا

فراوان. [ ف َ] ( ص ، ق ) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ و در کردی فراون است. ( از حاشیه برهان چ معین ). به بسیاری. به فراوانی. ( یادداشت به خط مؤلف ). به حد وفور. به طور فراوانی. ( ناظم الاطباء ) :
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنر است اندر این نبید.
رودکی.
اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کز او کون کنند پاک.
منجیک.
زه ای کسایی ! احسنت ! گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
کسایی.
سر باره برتر ز ابر سیاه
بدو در فراوان سلیح و سپاه.
فردوسی.
فراوان پرستنده پیشش به پای
ز زربفت پوشیده مکی قبای.
فردوسی.
به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه.
فردوسی.
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان.
فرخی.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
خواجه اسماعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید. ( تاریخ بیهقی ). فراوان هدیه پیش سلطان آوردند. ( تاریخ بیهقی ).
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.
ناصرخسرو.
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد.
مسعودسعد.
مثل اندر عرب فراوان است
وز همه نیک تر یکی آن است.
سنایی.
مبرتهای فراوان واجب داشت. ( کلیله و دمنه ).
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده.
خاقانی.
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده در و بام و درون نعمت فراوانش.
خاقانی.
فخرالدوله علی بن بویه که متصرف جرجان بود لشکر فراوان داشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). به حسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه.
نظامی.
چون ز درد توست درمان دلم
دردی دردت فراوان میخورم.
عطار.
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بسیار، زیاد، فراوانی:بسیاری، کثرت
۱ - ( صفت ) بسیار کثیر : لشکریان فراوان مال فراوان ۲ - عمیق ژرف : دریای فراوان نشود تیره بسنگ عارف که برنجد تنک آبست هنوز . ۳ - بحد وفور بکثرت بسیار : خوب دارید و فروان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش .

فرهنگ معین

(فَ ) (ص . ) بسیار، زیاد.

فرهنگ عمید

۱. بسیار، زیاد.
۲. [قدیمی] عمیق.

واژه نامه بختیاریکا

به زار؛ ولمبَر

جدول کلمات

فت, بسیار

مترادف ها

many (صفت)
فراوان، متعدد، چندین

plenty (صفت)
فراوان، متعدد

large (صفت)
وسیع، درشت، کامل، فراوان، بزرگ، جامع، لبریز، سترگ، پهن، جادار، بسیط، هنگفت، حجیم

abundant (صفت)
فراوان، وافر، بسیار

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

plentiful (صفت)
فراوان، وافر

numerous (صفت)
فراوان، بسیار، بزرگ، بی شمار، زیاد، متعدد، کثیر، پرجمعیت

manifold (صفت)
فراوان، بسیار، زیاد، متعدد، چند برابر، چند تا، چند ظرفیتی

strong (صفت)
فراوان، سخت، محکم، فربه، قوی، پر زور، نیرومند، پر مایه، مستحکم، پرصلابت، خوش بنیه، مقتدر، پر نیرو

plural (صفت)
فراوان، جمعی، متعدد، صورت جمع، صیغه جمع

affluent (صفت)
فراوان، دولتمند

voluminous (صفت)
فراوان، بزرگ، انبوه، مفصل، جسیم، حجیم

ample (صفت)
وسیع، فراوان، مفصل، فراخ، بیش از اندازه، پر، پهناور، چیز عزیز و پربها

bounteous (صفت)
فراوان، سخی، سخاوتمند، بخشنده، باسخاوت، پربرکت، راد

exuberant (صفت)
فراوان، پربرکت، پر پشت

profuse (صفت)
فراوان، وافر، لبریز، سرشار

copious (صفت)
فراوان، زیاد

fulsome (صفت)
زشت، فراوان، زننده، مفصل، شهوانی، زیاد، پلید، اغراق امیز، تهوع اور

multiple (صفت)
فراوان، گوناگون، چند لا، متعدد، چندین، چند برابر، چندگانه، چند فاز

prolific (صفت)
فراوان، نیرومند، بارور، حاصلخیز، زایا، پرزا

umpteen (صفت)
فراوان، وافر، بی شمار، بی حد و حصر، متعدد، معتنی به

massed (صفت)
فراوان، متعدد

فارسی به عربی

جدا , غنی , کافی , کثیر , متحمس , مسرف , معطاء , مقیة , وفیر ، أَثِیث

پیشنهاد کاربران

از نعمت های فراوان که دارند؛ هیچ لذّتی نبردند ونمیبرند!
. . .
با "فوران" اشتباه نگیرید!
منابع• https://bazigarnews.com/suicide-actors/• https://www.rokna.net/بخش-شبکه-های-اجتماعی-78/931521-بازیگرانی-که-خودکشی-کردند-فیلم-اسامی-جگرسوز
موفور. [ م َ ] ( ع ص ) تمام. ( منتهی الارب ) . بسیار و افزون و تام و کامل. ( ناظم الاطباء ) . بسیارکرده شده و تمام. ( از غیاث ) ( آنندراج ) . وافر و فراوان و بسیار و افزون و بیشمار وبیرون از حد و به منتها درجه و درست و کامل و تمام. ( ناظم الاطباء ) . تمام کرده شده. بسیار. تمام. فراوان. زیاد. کامل. افزون. سخت بسیار: ظهور موفورالسرور قایم آل محمد ( ص ) . ( یادداشت مؤلف ) : با لوای منصور و علای موفور روی به غزنه تافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 288 ) . لشکر اسلام را از اثقال و غنایم ایشان مالهای موفور و رغایب نامحصور به دست افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 246 ) . حشم غز از لشکر او غنایم موفور و ذخایر نامحصور جمع آوردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 231 ) . سلطان از دیار هند مظفر و منصور با اموال موفور و نفایس نامحصور بازگشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 419 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- حظ موفور ؛ بهره فراوان. نصیب بسیار :
به یک بدخدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور.
انوری.
- سعی موفور ؛ کوشش بسیار وجهد فراوان و رنج و محنت بسیار. ( ناظم الاطباء ) .
|| ( اصطلاح عروض ) جزوی باشد که در آن خَرْم جایز باشد و آن را خَرْم نکنند و اخرم ضد موفور باشد. ( از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 48 ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . شعر که خَرْم آن جایز باشد و کرده نشود. ( منتهی الارب ) . موفر. رجوع به موفر شود. ( از اقرب الموارد ) .

فراوان ، فربه ، پروار ( فربار ) فروردین، پروردن، پروردگار، همگی ریشه در پر آبی دارند
فراوان را می توان به دو بخش ، نیم کرد ، یکی فرا به ماناک بالا و وان را می توان همان یک ، تک چَمید.
فروان با این دید می شود بالای یکی ، بیشتر یکی که همان ماناک بسیار می دهد.
فراوان یک کلمه کوردی است،
در زبان کوردی جنوبی فره یا فرا بع معنی زیاد است.
در تمام گویش های کوردی هرگاە بخواهند ربط یک کلمه به خودش را بگویند به آخرش وان اضافه میکنند.
فرا، فرە وان=فِراوان
...
[مشاهده متن کامل]

مثال دیگر:
گنجوان ( منطقە ای از ایلام )
مریوان ( شهری در کوردستان )
لیوان:لیو به معنی لب وان

فَت = فراوان.
- از اندازه بیرون ؛ بسیار. بیشتر. ( مؤید الفضلاء ) . بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان :
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) .
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس :
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ) . صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) . ملوک روزگار. . . با یکدیگر. . . عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. ( تاریخ بیهقی ) . شیروان بیامد. . . با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. ( تاریخ بیهقی ) . نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. ( گلستان ) .
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.

بار مثبت �فراوان� از کلمات زیر بیشتر است:
بسیار، بسی، زیاد، خیلی
بی نهایت

یعنی =بسیار بی حدو اندازه، بی نهایت بی شمار،
جمله= در شهر ها آدم فراوان هست.
ample
انبوه، بابرکت، بس، بسیار، بی حد، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، شایگان، عدیده، کثیر، متراکم، معتنابه، وافر
فراوان: ریختی است پساوندی بر آمده از فرای frāy و فره freh در پهلوی به معنی بسیار . همین واژه را در " فربه " و " فربی ، که در پهلوی فریپه frapīh بوده است به معنی بسیارْ پیه ؛ آنکه پیه بسیار دارد .
( ( یکی نامه بود از گه باستان
...
[مشاهده متن کامل]

فراوان بدو اندرون داستان ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 213 )

جزیل
بسیار
وافر
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٧)

بپرس