فرانمودن

لغت نامه دهخدا

فرانمودن. [ ف َ ن ُ / ن ِ / ن َدَ ] ( مص مرکب ) نشان دادن. ( یادداشت به خط مؤلف ). || وانمود کردن. ( یادداشت به خط مؤلف ) : فرامی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام. ( کلیله و دمنه ). فرانموده که او برخلاف پدر به عقیدت مسلمان است. ( جهانگشای جوینی ). از دلتنگی خون در شیشه میکرد و فرامی نمود که خنده است. ( جهانگشای جوینی ).
فرامی نمایم که می نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم.
سعدی.
چنان فرانمای که از خدمتکاران مایی. ( ترجمه تاریخ قم ). رجوع به وانمودن ، وانمود کردن و نیز رجوع به فرا شود.

فرهنگ فارسی

۱ - نشان دادن ۲ - وانمود کردن .

فرهنگ معین

(فَ نُ یا نِ دَ ) (مص م . ) ۱ - آشکار کردن . ۲ - نشان دادن .

فرهنگ عمید

نمودن، نشان دادن، آشکار ساختن.

پیشنهاد کاربران

بپرس