گر فراموش کرد خواجه مرا
خویشتن را به رقعه دادم یاد.
شهید بلخی.
من فراموش نکردستم و نی خواهم کردآن تبوک جو و آن ناوه اشنان تو را.
منجیک.
کنون داستانی ز نو گوش کن غم و رنج گیتی فراموش کن.
فردوسی.
فراموش کردی مگر کار اوی ؟که آزرده گشتی ز تیمار اوی.
فردوسی.
فراموش کردی تو رزم سران ؟که بازآمدی با سپاهی گران.
فردوسی.
چنین است آدم بی رای و بیهوش کند سختی و شادی را فراموش.
فخرالدین اسعد.
ای خفته همه عمر شده خیره ومدهوش وز عمر جهان بهره خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
بهره خویشتن از عمر فراموش مکن رهگذارت به حساب است نگه دار حسیب.
ناصرخسرو.
دادم همه ننگ و نام بر بادکردم همه نیک و بد فراموش.
عطار.
یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت : هیچت از ما یاد می آید؟ گفت : بلی ، هرگاه که خدای را فراموش کنم. ( گلستان ).می ِ صِرف ِ وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد.
سعدی.
چنان قحطسالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق.
سعدی.
|| فراموش گردانیدن. از یاد کسی بردن. از خاطر بردن : شربتی تلخ تر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا.
سعدی.
- از دل فراموش کردن ؛ از دل بیرون کردن. از یاد بردن : جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از پیش نان نوش کرد.
اسدی.
و رجوع به فراموش شود.