فراقی

لغت نامه دهخدا

فراقی. [ ف ِ ] ( ص نسبی )منسوب به فراق. آنچه درباره فراق بود :
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی.
نظامی.
رجوع به فراق و فراقیه شود.

فراقی. [ ف ِ ] ( اِخ ) ملا فراقی ازولایت جوین است. مردی فقیر است. از اوست این مطلع:
شب قدر است زلف یار و دل گم کرده راه آنجا
نمی بینم دلیل روشنی جز برق آه آنجا.
( مجالس النفائس چ حکمت ص 168 ).
گویند با وجود اخلاق ذمیمه در خدمت سلاطین تقرب زیاد داشته ، چندی قاضی سبزوار بوده و در آخر سیاحت خراسان کرده است. ( آتشکده چ شهیدی ص 343 ).

فرهنگ فارسی

منسوب به فراق آنچه درباره فراق بود : پیاپی شد غزلهای فراقی بر آمد بانگ نوشانوش ساقی .
ملا فراقی از ولایت جوین است . مردی فقیر است .

پیشنهاد کاربران

بپرس