فراشته

لغت نامه دهخدا

فراشته. [ ف َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده :
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
چونانش همتی است رفیع و فراشته
کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی.
منوچهری.
رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود.

فرهنگ معین

(فَ تِ ) (ص مف . ) افراشته .

پیشنهاد کاربران

بپرس