فراخ

/farAx/

مترادف فراخ: بسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع

متضاد فراخ: تنگ

معنی انگلیسی:
ample, capacious, commodious, expansion, roomy, spacious, wide, loose

لغت نامه دهخدا

فراخ. [ ف َ ] ( ص ) گشاد. ( برهان ). واسع. مقابل تنگ. ( یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. ( ترجمه تاریخ بلعمی ).
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است.
کسائی مروزی.
بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان خنجری.
منوچهری.
تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. ( نوروزنامه ). || پهناور. گسترده. ( یادداشت بخطمؤلف ). عریض. پهن. ( ناظم الاطباء ) :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
بوشکور.
شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ.
فردوسی.
مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمان ِ دادن و بخشیدن ِ بدان کردار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. ( تاریخ بیهقی ).
مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ.
اسدی.
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
در او کمتر از حلقه انگشتری است.
ناصرخسرو.
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است.
ناصرخسرو.
چشم خواجه ز چشمه سوراخ
چشمه تنگ دید و آب فراخ.
نظامی.
در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده.
عطار.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
|| بسیار. ( برهان ). فراوان. وافر. هنگفت. ( یادداشت بخط مؤلف ). ارزان. ( ناظم الاطباء ) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. ( حدود العالم ). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. ( کلیله و دمنه ). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. ( چهارمقاله ).
در تف این بادیه دیولاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ.
نظامی.
|| شاد و سرخوش : امیر چاشتگاه فراخ برنشست. ( تاریخ بیهقی ).
- پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن :
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

گشاد، وسیع، پهن، پهناور، گسترده
( اسم ) جمع فرخ بچه های طیور .
یا ذات الفراخ جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبه بن سعد .

فرهنگ معین

(فِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ فرخ ، جوجه .
(فَ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - گشاد، وسیع . ۲ - پهناور، گسترده . ۳ - بسیار فراوان . ۴ - مسرور، شادمان . ۵ - آسوده .

فرهنگ عمید

۱. وسیع، پهن، پهناور، گسترده: به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷ ).
۲. گشاد.
۳. [قدیمی] فراوان.
* فراخ رفتن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. زیاده روی کردن.
۲. سریع رفتن.
= فَرْخ

واژه نامه بختیاریکا

وَر دادِه

اصطلاحات و ضرب المثل ها

معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی -> فراخ
تنبل و تن پرور

جدول کلمات

دوری

مترادف ها

wide (صفت)
وسیع، نامحدود، فراخ، پهناور، پهن، عریض، گشاد، پرت، بسیط، زیاد، کاملا باز

quiet (صفت)
ساکت، دوستانه، فراخ، ارام، بی صدا، ملایم، ساکن، خاموش، اهسته، خموش

ample (صفت)
وسیع، فراوان، مفصل، فراخ، بیش از اندازه، پر، پهناور، چیز عزیز و پربها

merry (صفت)
فراخ، خوشحال، بشاش، خوشدل، خوش، شاد دل، سرحال، خرم، مسرور، شاد، خوشنود، سرمست، سبک روح، با نشاط، شادمان، خوش وقت، خشنود، خندان، سرخوش، شاد کام، پرنشاط، پر میوه

spacious (صفت)
وسیع، جامع، مفصل، فراخ، گشاد، جادار، فضادار

capacious (صفت)
وسیع، فراخ، گشاد، جادار، گنجا، گنجایش دار

gay (صفت)
فراخ، خوشدل، شوخ، سرحال، خرم، خوشنود، سرمست، سبک روح، خوش وقت، خشنود، سرخوش، پرنشاط

فارسی به عربی

عریض , کافی , واسع

پیشنهاد کاربران

هزارگی پراخ یعنی گشاد
فراخ تر زیستن به معنی بهتر زندگی کردن میباشد .
وسیع ٬گشاد، جادار٬زیاد، پهناور، فراوان
فراع
گششششاد
وسیع . . واسع . . پهن . . گشاد . . جادار . .
به معنی گشاد . . .
به عنوان مثال وقتی یکی خیلی گشاده و تنبله بهش میگن عجب فراخی هستی تو
میشه گشادی
بسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع

فراخ کوتاه شده فراخور است و متضاد آن فرانخ ، دراخ یا دراخور خواهد شد
گشاد
گسترده
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس