به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است.
کسائی مروزی.
بدیدم به زیر کلاهش فراخ دهانی و زیر دهان خنجری.
منوچهری.
تا پای نهندبر سر حران با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. ( نوروزنامه ). || پهناور. گسترده. ( یادداشت بخطمؤلف ). عریض. پهن. ( ناظم الاطباء ) : من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
بوشکور.
شما را دل از مرز و شهر فراخ بپیچید و از باغ و میدان و کاخ.
فردوسی.
مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ زمان ِ دادن و بخشیدن ِ بدان کردار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. ( تاریخ بیهقی ).مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ.
اسدی.
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان در او کمتر از حلقه انگشتری است.
ناصرخسرو.
بر اهل خراسان فراخ شد کارامروز که ابلیس میزبان است.
ناصرخسرو.
چشم خواجه ز چشمه سوراخ چشمه تنگ دید و آب فراخ.
نظامی.
در طلب روی تو گرد جهان فراخ ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده.
عطار.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیارکه بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
|| بسیار. ( برهان ). فراوان. وافر. هنگفت. ( یادداشت بخط مؤلف ). ارزان. ( ناظم الاطباء ) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. ( حدود العالم ). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. ( کلیله و دمنه ). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. ( چهارمقاله ).در تف این بادیه دیولاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ.
نظامی.
|| شاد و سرخوش : امیر چاشتگاه فراخ برنشست. ( تاریخ بیهقی ).- پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن :
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ.بیشتر بخوانید ...