فرا

/farA/

مترادف فرا: بالا، فوق، ماورا، ورا، پیش، نزد، نزدیک، بلند، عالی، گورخر

معنی انگلیسی:
meta-, sur-

فرهنگ اسم ها

اسم: فرا (دختر) (فارسی) (تلفظ: farrā) (فارسی: فَرّا) (انگلیسی: farra)
معنی: برخوردار از فرّ ایزدی، [فرّ ( اوستایی ) = فروغ یا موهبت ایزدی، ا ( پسوند نسبت ) ]، منسوب به فرّ، که هر کس از آن بهره مند شود، برازنده ی سالاری و فرمانروایی گردد و به شهریاری رسد و آسایش گر و دادگر شود
برچسب ها: اسم، اسم با ف، اسم دختر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

فرا. [ ف َ ] ( حرف اضافه ) نزدِ. نزدیک. پیش : فرا او رفتم ؛ پیش او رفتم. ( یادداشت بخط مؤلف ). سوی. طرف. جانب. ( برهان ) :
به حبل ستایش فرا چَه ْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی ( بوستان ).
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینه من خوابت هست ؟
حافظ.
|| ( اِ )کنج و گوشه. ( برهان ). || بالا و بلندی. رجوع به فراز شود. || ( ص ) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه ؛ بلندپایه. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.
فرخی.
رجوع به فراز شود.
|| نزدیک. || دور. ( برهان ) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.
سعدی.
|| ( حرف اضافه ) بَِ ( به ). با : فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت : کن و مکن ! ( تاریخ بیهقی ).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدره دینار به صوفی سپرد.
نظامی.
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش.
سعدی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.
سعدی.
|| در :
فروماند تو را آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش.
نظامی.

فرا. [ ف َ ] ( ع اِ ) گورخر که فراء و حمارالوحش نامند. ( فهرست مخزن الادویه ) ( اقرب الموارد ).
- امثال :
کل الصید فی جوف الفرا ؛ مثل است ، یعنی هر صیدی در فرا هست. و مثل آورده میشود برای کسی که نیازمندیهای بسیار دارد و یکی از آنها که بزرگتر است برآورده شود و در آن هنگام این مثال برایش گفته میشود یا هنگامی گفته شود که شخص به از دست رفتن بقیه نیازمندیهای خویش بی اعتنا است. ( از اقرب الموارد ).

فرا. [ ف َ ] ( اِخ ) نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمیشود. ( از مازندران و استرآباد ترجمه فارسی ص 156 ).

فرهنگ فارسی

پیشوندکه دراول کلمه آیدومعنی سوی وطرف وپیش ونزدوبروبالاوروی میدهدمثل فراتر، فراخورفراخواندنفرارسیدنفراگرفتن
( اسم ) گورخر .
نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمی شود .

فرهنگ معین

(فَ رّ ) [ ع . فرُاء ] (ص . ) ۱ - پوستین دوز، پوستین فروش . ۲ - پوست پیرا، واتگر.
(فَ ) [ ع . = فراء ] (اِ. ) گورخر.
(فَ ) [ اوس . ] ۱ - (پ ی ش . ) بر سر فعل درآید و آن در اصل به معنی به ، به سوی ، در باشد: فرارو. ۲ - (حراض . ) نزد، نزدیک : فرااو رفتم . ۳ - به ، با. ۴ - سوی ،جانب . ۵ - (ص . )بلند، عالی . ۶ - در میان : فراچنگ . ۷ - دورتر یا بالاتر: فراتر. ۸ - پیرامون ، گر

فرهنگ عمید

۱. (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دورتر، بالاتر، آن سوتر: فرابنفش، فراطبیعی.
۲. [قدیمی] در: این همه محنت که فراپیش ماست / اینت صبوری که دل ریش ماست (نظامی۱: ۶۲ ).
۳. [قدیمی] نزدیکِ، نزدِ: سر فراگوش من آورد به آواز حزین / گفت کای عاشق دیرینهٴ من خوابت هست؟ (حافظ: ۶۰ ).
۴. [قدیمی] به سویِ، جانبِ.
۵. [قدیمی] به: سیم را فرا او سپرد.
۶. [قدیمی] بر: شحنهٴ مست آمده در کوی من / زد لگدی چند فراروی من (نظامی۱: ۴۸ ).
۷. (پیشوند ) [قدیمی] «ب»، «بر»، و مانند آن (در ترکیب با افعال ): که گفت آن روی شهرآشوب بنمای / چو بنمودی دگر بارش فراپوش (سعدی۲: ۴۷۲ ).

مترادف ها

ultra- (پیشوند)
فرا، ماورا، برتر از، ثغور، ماورا حدود، ماورا فضا

پیشنهاد کاربران

منبع. عکس فرهنگ ریشه های هندواروپایی زبان فارسی
زبان های ترکی�در چند مرحله بر�زبان فارسی�تأثیر گذاشته است. نخستین تأثیر زبان ترکی بر پارسی، در زمان حضور سربازان تُرک در ارتش�سامانیان�روی داد. پس از آن، در زمان فرمان روایی�غزنویان، �سلجوقیان�و پس از�حملهٔ مغول، تعداد بیشتری�وام واژهٔ�ترکی به زبان فارسی راه یافت؛ اما بیشترین راه یابی واژه های ترکی به زبان فارسی در زمان فرمانروایی�صفویان، که ترکمانان�قزلباش�در تأسیس آن نقش اساسی داشتند، و�قاجاریان�بر ایران بود.
...
[مشاهده متن کامل]

• منابع ها. تاریخ ادبیات ایران، ذبیح الله صفا، خلاصه ج. اول و دوم، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۴
• تاریخ ادبیات ایران، ذبیح الله صفا، خلاصه ج. سوم، انتشارات بدیهه، ۱۳۷۴
• حسن بیگ روملو، �احسن التواریخ� ( ۲ جلد ) ، به تصحیح�عبدالحسین نوایی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۴۹. ( مصحح در پایان جلد اول شرح مفصل و سودمندی از فهرست لغات�ترکی�و�مغولی�رایج در متون فارسی از سده هفتم به بعد را نوشته است )
• فرهنگ فارسی، محمد معین، انتشارات امیر کبیر، تهران، ۱۳۷۵
• غلط ننویسیم، ابوالحسن نجفی، مرکز نشر دانشگاهی، تهران، ۱۳۸۶
• فرهنگ کوچک زبان پهلوی، دیوید نیل مکنزی، ترجمه مهشید فخرایی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۹

فرافرافرافرا
فرا دل و فرا دیده.
فرا دل ودیده.
فراسوی دل ودیده.
خود فرا.
فرا خود.
فرا.
فرا بزرگهامحیط و مرز ناپذیر و فرو کوچکها و فرو ریز ها محاط ناپذیر وچاتمه نا پذیر می باشند .
در راه افزایش، اوج گیری، رو به رشد، رو به قله کوه
فرا در برابر فرو می باشد
فرا نام بخشی از دامنه کوه که رو به قله می باشد
به طور مثال: فرا صوت اشاره به قله کوه هایی دارد که بالاتر از قله کوه اصوات قابل شنیدن انسان باشد
کوه = موج
در پشتو کلمه "پورې" ( Pore or Paray ) معادل فرا یا وراء است و در اردو هم کلمه "پرے" ( Pare یا Paray ) به همین معنا است البته مترادفات دیگری هم در هر دو زبان دارد.
فرا : بالاتر، آن سوتر.
فرا : /farrā/ فرا [فرّ ( اوستایی ) = فروغ یا موهبت ایزدی ا ( پسوند نسبت ) ]، 1 - منسوب به فرّ؛ 2 - ( به مجاز ) برخوردار از فرّ ایزدی، که هر کس از آن بهره مند شود، برازنده ی سالاری و فرمانروایی گردد و به شهریاری رسد و آسایش گر و دادگر شود.
...
[مشاهده متن کامل]

اسم فرا مورد تایید ثبت احوال ایران برای نامگذاری دختر است .

واژه ی ( فَر، فَرا ) و دگرریختهای آن در زبانهای گوناگون:
اوستایی: FRA، PAIRI
پارسی باستان: PARIY، PARI، PER
پهلوی: FRA
سانسکریت:PRA، PARI
ارمنی :HRA
یونانی :PERI
لاتین:PER، PERI، PRO
...
[مشاهده متن کامل]

گوتیک :FAIR، FRA
آلمانی کهن : PARIY، VER، FIR
پروسی کهن :PER، PRA
و. . .
در زبان آلمانیِ کنونی نیز بمانند پارسی به فراوانی تکواژ ( ver ) به عنوان پیشوندِ کارواژه بکار می رود:
نمونه آلمانی: verschaffen، versuchen و. . .
نمونه پارسی:فراختن ( فرآزیدن ) ، فرسودن، فرساییدن، فرکندن، فرجامیدن و. . .

فرا میتواند فر آ باشد فر یعنی شکوه ، آ یعنی باز گشت ، آمدن، در کل یعنی، بازگشت شکوه
فرا = ورا، رها، آزاد = Free
برتر
فرای همچون ورای
فرا همانند ورا می تواند به کار رود.
همان گونه که می گوییم ورای چیزی می توان گفت فرای چیزی.
ورای سخن، فرای سخن
برتری، روی، بالا.
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس