فدائی

/fadA~i/

لغت نامه دهخدا

فدائی. [ ف ِ / ف َ ] ( از ع ، اِ ) آنکه جان خود را برای جان دیگری از دست دادن خواهد. ( یادداشت بخط مؤلف ). کسی را گویند که دانسته مرتکب امری شود به رغبت و رضای خود، که سلب حیات را لازم داشته باشد، نه به اکراه و زور یا به حکم پادشاهی و شیخی. ( برهان ) :
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
اگر بر سرش تیر بارند و سنگ.
سعدی.
چندانکه از زهر و مکر و فدائی حذر کنند، از آه خستگان و ناله مجروحان برحذر باشند. ( مجالس سعدی ص 23 ). || عاشق. || دزد و خونی. ( برهان ).

فدائی. [ ف ِ / ف َ ] ( اِخ ) لقب گروهی از پیروان حسن صباح. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به اسماعیلیه شود.

فدائی. [ ف َ ] ( اِخ ) استرآبادی ( یا تبریزی ). رجوع به فدائی تبریزی شود.

فدائی. [ ف َ ] ( اِخ ) تبریزی. از شعرای گمنام قرن نهم هجری است. در مجالس النفائس آمده است : سیدزاده ای است و همراه پدر به زیارت مکه مشرف شده. ظاهرش صفای تمام دارد و طبعش نیز خالی از صفایی نیست. این مطلع از اوست :
همیشه روی به دیوار بود مجنون را
که از رقیب بپوشد سرشک گلگون را.
( مجالس النفائس چ حکمت ص 87 ).
در ص 261 از چاپ فوق او را استرآبادی دانسته و همان مطلع را نیز نقل کرده است.

فدائی. [ ف َ ] ( اِخ ) تهرانی اسمش محمودبیگ از ایل تکلو است. لباس فقر پوشید و به اصفهان مهاجرت کرد و در آنجا نزد افورلوخان ماند. نصرآبادی شعر او را آورده است. ( الذریعه ج 9 ص 815 ).

فدائی. [ ف َ ] ( اِخ ) طهرانی. رجوع به فدائی تهرانی شود.

فدائی. [ ف َ ] ( اِخ ) کرمانی. از معاصران آذر بیگدلی است. آذر نویسد: اسمش حاج محمد و از اهل دارالامان کرمان است. صحبتش اتفاق افتاد. طبع روانی دارد و در تاریخ گویی مسلط است. این مطلع از اوست :
یکسان بود اگر رسدم سر بر آفتاب
یا تابدم ز بی کلهی بر سر آفتاب.
( از آتشکده چ زوار ص 414 ).

فدائی. [ ف َ ] ( اِخ ) یزدی ، اسمش سیدیحیی پسر میرزا محمدعلی وامق بن سیدمحمدباقر طباطبائی ، از جانب مادر یزدی بود. وفاتش به سال 1355 هَ. ق. اتفاق افتاد. تذکره میکده را که تألیف پدرش بود، بخط خود نوشته و پایان این استنساخ سال 1262 هَ. ق. است. ( الذریعه ج 9 ص 816 ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - کسی که خود را سربهای دیگری کند فدوی قربانی ۲ - عاشق ۳ - داوطلب ۴ - دزد غارتگر .
یزدی . اسمش سید یحیی پسر میرزا محمد علی وامق ابن سعید محمد باقر طباطبایی .

پیشنهاد کاربران

بپرس