از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چیده هیچ کس ، نه درم.
عنصری.
ز بس گوهر اندر کنار و فخم همه پشت چینندگان شد بخم.
اسدی.
|| چادرشبی که در زیر درخت میوه دار گیرند و درخت را بتکانند تا میوه در آن جمع شود. ( برهان ). || شربتی از آب. ( حاشیه دیوان ناصرخسرو چ حاج سیدنصراﷲ تقوی ص 264 ) : دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو ( دیوان ص 264 ).
کسی که جوی روان است ده به باغش دربه وقت تشنه چو تو بهره زآنْش یک فخم است.
ناصرخسرو ( دیوان ص 264 ).
معنی اخیر در هیچ فرهنگی دیده نشد.فخم. [ ف َ ] ( ع ص ) مرد بزرگ قدر و گرامی. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || منطق فخم ؛ سخن درست استوار. خلاف رکیک. ( منتهی الارب ). جزل. ( اقرب الموارد ).