فتک

لغت نامه دهخدا

فتک. [ ف َ / ف ِ / ف ُ ] ( ع مص ) به کار خواسته نفس درآمدن. ( منتهی الارب ). به کارهایی که نفس بدان مایل بود، پرداختن. ( اقرب الموارد ). || بناگاه گرفتن. || ناگاه کشتن کسی را. ( منتهی الارب ). کشتن از روی غفلت یا به انتهاز فرصت. ( اقرب الموارد ) :... و هدم و فتک و صواعق در کمین. ( کلیله و دمنه ). فی الجمله چون از رزم خوارزم فارغ شدند از سبی ونهب و فتک و سفک بپرداختند. ( جهانگشای جوینی ). || رویاروی زخم رسانیدن ، یا عام است. || دلیری کردن. || ستیهیدن در کار. ( از منتهی الارب ). الحاح و لجاجت کردن. ( اقرب الموارد ).

فتک. [ ف َ ] ( اِخ ) آبی است در اجاء، یکی از دو کوه طی. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بناگاه گرفتن کسی را ۲ - ناگاه کشتن کسی را ۳ - رویاروی زخم رسانیدن .
آبی است در اجائ . یکی از دو کوه طی .

فرهنگ معین

(فَ تْ ) [ ع . ] (مص م . )۱ - غافلگیر کردن . ۲ - به ناگاه کشتن .

فرهنگ عمید

۱. دلیری کردن.
۲. به ناگاه کسی را گرفتن و کشتن.

گویش مازنی

/fetak/ مرتعی در رویان

پیشنهاد کاربران

فتک
فت ک
به معنای منطقه ی سنگهای با شکاف فراوان است
فتک با تلفظ دیکر فیتک نام جشمه ای شیرین در شمال دهلران می باشدکه در منطقه ای با سنگهای شکاف دار جاری است
فتک با تلفظ مشابه پتک نام دو روستا در دهلران است
فتق یا فتک نام پدر مانی پیامبر
فَتْک ( Fatk ) در گویش رودباری ( گویش بومی جنوب استان کرمان، شرق هرمزگان ) به معنی *عَقل یا فَهم* است.
مثلا وقتی میگیم/فَتکِت نیها؟ یعنی عقل نداری؟