دلش حیران شد از بی یاری بخت
فتان ،خیزان ، ز ناهمواری بخت.
نظامی.
رجوع به افتان و افتادن شود.فتان. [ ف َ ] ( ع اِ ) غلافی از پوست که بر پالان کشند. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
فتان. [ ف َت ْ تا ] ( ع ص ) مبالغت در فتنه. سخت فتنه جو. عظیم فتنه انگیز. ( اقرب الموارد ). || شورانگیز. ( ربنجنی ). سخت زیبا و دلفریب که به زیبایی مردم را مفتون سازد. آشوبگر :
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون.
سعدی.
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس.
حافظ.
|| زرگر. || دزد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) دیو. ( منتهی الارب ). شیطان. ( اقرب الموارد ).