فاکه

لغت نامه دهخدا

فاکه. [ ک ِه ْ ] ( ع ص ) خداوند میوه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). میوه فروش. ( یادداشت بخط مؤلف ). || مرد خوش طبع. خوش ذات. ( منتهی الارب ). خوش منش. ( ربنجنی ). ج ، فاکهین. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فاکه. [ ک ِه ْ ] ( اِخ ) ابن سعد، مکنی به عقبه. صحابی است. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فاکه. [ ک ِه ْ] ( اِخ ) ابن مغیرةبن مغیره... مخزومی. یکی از جوانان قریش بود که با هنده دختر عتبه ازدواج کرد. او را خانه ای بود که برای مهمانی اختصاص داشت ، و مردم بدون اجازه در آن وارد می شدند. ( از عقدالفرید ج 7 ص 94 ).

فرهنگ معین

(کِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - میوه فروش . ۲ - مرد خوش طبع .

پیشنهاد کاربران

بپرس