فارغی

لغت نامه دهخدا

فارغی. [ رِ ] ( اِخ ) صاحب آتشکده آرد: گویند حریفی ظریف و رفیقی الیف بوده و اهل آن دیار [ استرآباد ] به صحبت او مایل. از اشعار اوست :
پی نظاره ستاده ست جهانی به رهش
من در اندیشه که یا رب به که افتد نگهش.
( آتشکده چ بمبئی ص 142 ).

فارغی. [ رِ ] ( اِخ ) صاحب آتشکده گوید: از طبقه سادات آن دیار [ فارس ] و اکثر اوقات ندیم مجلس سلاطین و امرای هند و ایران بوده و چندی به فایقی تخلص میکرده است. او راست :
ای چشم جهان بین مرا نور از تو
ایام مرا ساخته رنجور از تو
دوری تو کرده است بیمار مرا
نزدیک به مردن شده ام دور از تو.
( آتشکده چ بمبئی ص 291 ).

فارغی. [ رِ ] ( اِخ ) مولانا فارغی ( از شعرای قرن نهم هجری ) در خانقاه جدیدی میباشد. مردی درویش وش و کم سخن است. بعضی از اشعارش بد نمی افتد. این مطلع از اوست :
از بس که آن جفاجو آزار مینماید
اندک ترحم او بسیار مینماید.
( مجالس النفائس امیر علیشیر نوایی چ حکمت ص 79 ).

فرهنگ فارسی

در خانقاه جدیدی میباشد مردی درویش وش و کم سخن است . بعضی از اشعارش بد نمی افتد .

پیشنهاد کاربران

بپرس