غیری. [ غ َ ] ( ص نسبی ، اِ ) اجنبی. بیگانه. ( از ناظم الاطباء ) دیگری. شخص دیگر :
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط بخاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
هرچه غیری از تو لافی میزنداز سر غیرت جهانی میکنم.
خاقانی.
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم.
حافظ.
غیری. [ ] ( اِ ) مسطحی چهارضلعی که یک ضلع آن بقدر واحد از ضلع مجاور بزرگتر باشد. بیرونی در التفهیم ( ص 35 ) گوید: عدد مسطح آن است که از دو عدد بجای آید که یکی چند بار دیگر کنی ، اگر این دو عدد یکدیگر را راست باشند این مسطح که از آن گرد آید مربع باشد. و اگر میان آن دو عدد یکی فضله بود آنچه گرد آید او را غیری خوانند چون دوازده که از سه آید چهار بار کرده. و میان سه و چهار یکی فضله است. و اگر میان آن دو عدد فضله بیش از یکی باشد او رامستطیل خوانند چون دوازده اگر از دو شش بار کرده آید که میان دو و شش فضله بیشتر است از یکی ، و این دوازده از یک سو غیری است وز دیگر سو مستطیل - انتهی.
غیری. [ غ ِ ی َ ] ( اِخ ) مغیرةبن اخنس بن شریق ثقفی. صحابی است و شاعر است زبیربن العوام را هجو کردو در یوم الدار با عثمان بن عفان کشته شد. ( از الاعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 198 ). رجوع به غِیَرَة و مغیرة شود.