غیداق

لغت نامه دهخدا

غیداق. [ غ َ ] ( ع ص ) جوان نازک و ناعم و نیکوپیکر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). جوان غیربالغ یا نرم و نازک و نیکواندام. غَیدَق. غَیدَقان. ( از اقرب الموارد ). || بهترین جوانی و مرد جوانمرد.( منتهی الارب ). کریم و بخشنده و خوشخو، و آنکه بسیارعطیه دهد. ( از اقرب الموارد ). فراخ کار و در نعمت برآمده. ( مهذب الاسماء ). || عام غیداق ؛ سال فراخ. سالی که در آن نعمت فراوان باشد. و همچنین است سنة غیداق ( بدون تاء تأنیث )، و نیز غیث غیداق ؛ یعنی باران پرآب ، و ماء غیداق ؛ یعنی آب فراوان. ( از اقرب الموارد ). || سوسمار. ( مهذب الاسماء ). سوسمار نازک فربه ، یا سوسمار بزرگ سال درشت. ( از اقرب الموارد ). || بچه سوسمار. ( منتهی الارب ). بقولی بچه سوسمار است. ( از اقرب الموارد ). || اسب درازقامت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

غیداق. [ غ َ ] ( اِخ ) نام مردی. ( مهذب الاسماء ). غیداق بن عبدالمطلب بن هاشم. ملقب به المقوم عموی رسول خدا بود، و مادر او خزاعیه نام داشت. رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 359 و العقد الفرید ج 3 ص 263 و ج 5 ص 7 شود.

غیداق. [ غ َ ] ( اِخ ) جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر آنجا بسیار سخت و راست باشد، چنانکه اگر بر سنگ زنند نشکند، و آن را تیر غیداقی گویند. ( از فرهنگ رشیدی ). نام جایی از ترکستان ، و در «شرح خاقانی » غیلاق به لام آمده بمعنی جایی در دشت قبچاق. ( غیاث اللغات ). جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر پیکاندار خوب از آنجا آورند و تیر غیداقی مشهور است. ( از برهان قاطع ) ( از فرهنگ خطی ). بنظر میرسد که این لغت ترکی و مبدل غیتاق ، نام طایفه ای مانند قزاق و قلماق باشد. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسارباز تا غیداق.
خاقانی ( از فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ).

غیداق. [ ] ( اِخ ) نام حصنی بود در اسپانیا نزدیک جَیّان. ( رحله ابن جبیر ص 2 ).

پیشنهاد کاربران

بپرس