ای چو قضای خدا زلف سیاهت رسا
وی دل تسلیم جو داده رضا بر قضا
آه چه دوریست این ، وای چه نزدیکی است
از دل ما تا به تو وز دل تو تا به ما.
ز تیره بختی خود آن زمان شدم آگاه
که دایه ام سر پستان خویش کرد سیاه.
هواپرست نشد سیر از جهان که حباب
به بحر دوخته چشم و تهی بود از آب.
بازم ز عکس روی تو کاشانه پر شده ست
از نور شمع خلوت پروانه پر شده ست
دیدم بخواب شب که به من داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست.
بسوخت باد چو او دامن نقاب گرفت
گداخت آینه تا از رخ تو تاب گرفت
ز بعد مرگ بمن دست یافت آسایش
فغان که بخت مرا عاقبت بخواب گرفت.
خوشم بشورش محشر که کس نخواهد دید
که گرد من ز کدام آستانه برخیزد.
هر تار زلف جانان باشد شب درازی
کو آن کسی که میگفت یک شب هزار شب نیست ؟
( از تذکره نصرآبادی ص 238 ).
رجوع به الذریعه ذیل دیوان حلوائی شیرازی و تذکره نصرآبادی صص 238 - 239 و ریحانة الادب ج 3 ص 165 و آتشکده آذر چ شهیدی صص 297 - 298 و فارسنامه ناصری ج 2 ص 149 و قاموس الاعلام ترکی شود.