چند کوبی آهن سردی ز غی
دردمیدن در قفس هین تا به کی.
مولوی ( مثنوی ).
گشت قاضی طیره ، صوفی گفت هی حکم تو عدل است لاشک نیست غی.
مولوی ( مثنوی ).
حوت اگرچه کشتی غی بشکنددوست را چون ثور کشتی میکند.
مولوی ( مثنوی ).
|| فساد. ( دهار ) ( مجمل اللغة ). خلل و فساد. ( دزی ج 2 ص 232 ). نابراهی و نابسامانی. || هلاک. ( اقرب الموارد ). نابودی و فنا. || نومید شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( مجمل اللغة ). || گمراه کردن. اضلال. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ) : و با آن سرگشتگان روز برگشته که با غی و اضلال او متوجه شقاوت و خسارت میشدند... ( جهانگشای جوینی ).غی. [ غ َی ی ] ( اِخ ) نام رودی است در دوزخ نعوذ باللّه. ( مهذب الاسماء ). نام وادیی است در دوزخ. ( ترجمان علامه جرجانی تهذیب عادل ). وادیی است در دوزخ یا جویی است در آن. ( از منتهی الارب ) ( تاج العروس ) : فسوف یلقون غیاً. ( قرآن 59/19 ). رجوع به معنی اول غی شود.