زاغ بیابان گزید، خود به بیابان سزید
باد به گل بروزید، گل به گل اندرغژید.
کسائی ( از فرهنگ اسدی ) ( رشیدی ).
|| طبقه طبقه به روی هم گذاشتن و چیدن. ( برهان قاطع( آنندراج ). || خراب شدن. || زیاد کردن. ( ناظم الاطباء ). || خزیدن. ( از فرهنگ اسدی ) ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ).به معنی مطلق خزیدن. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) : بنگر که این غژیدن پوشیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد.
ناصرخسرو.
باز حس کژ نبیند غیر کژخواه کژغژپیش او یا راست غژ.
مولوی
( از آنندراج ) ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( فرهنگ نظام ).لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او میغژ و او را می طلب.
مولوی.سوی او میغژ و او را می طلب.
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم ، خوش در قبای آشتی.
مولوی ( از جهانگیری ).خواهم که ناگه درغژم ، خوش در قبای آشتی.
به شیر خوردن بالیده تر شود همه روز
غنودنش به پرند و غژیدنش به حریر.
سروش اصفهانی.غنودنش به پرند و غژیدنش به حریر.
غژیدن. [ غ ِ دَ ] ( مص ) کشیدن ( بر زمین و جز آن ). ( از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 ب ).