چو مشک بویالیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبیدسربسته و نبرده بدو دست هیچ کس
بر گونه سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی ( از فرهنگ اسدی ) ( اوبهی ).
باغ را بین که چشم و دیده همی مغز بادام و غژم انگور است.
مسعودسعد ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ).
دیده حاسد به تو چون غژم انگوراست سرخ در لگدکوب فنا بادا جدا آب از تکس.
سوزنی ( از آنندراج و انجمن آرا ).
|| دانه خرما. ( فرهنگ شعوری ج 2 ورق 190 ب ) || خوشه خرما. ( از فرهنگ اوبهی ). خوشه انگور یا خرما. ( فرهنگ شعوری ج 2 ورق 190 ب ). || استخوان انگور. هسته. خسته. || خشم.به خشم آمدن. قهر. کینه. ( از برهان قاطع ) ( آنندراج ). هیبت. ( فرهنگ اسدی ). خشم و کینه. ( فرهنگ اوبهی ). غَرَس : شیر غژم آورد و جست از جای خویش
و آمد آن خرگوش را آلغده پیش.
رودکی ( از فرهنگ اسدی ).
|| شعوری در لسان العجم ( ج 2 ورق 190 ب ) به معنی خشمگین و مهیب آورده است و ظاهراً درست نیست. || پستانهای گاو ماده. ( فرهنگ شعوری ج 2 ورق 190 ب ). ثؤلول. ( ناظم الاطباء ).غژم. [ غ َ ژَ ]( اِ ) خشم و غضب. غَرَم. ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 182 ب ).