غندر

لغت نامه دهخدا

غندر.[ غ ُ دُ ] ( ع ص ) نوجوان فربه سطبر نازپرور و خوشتر عیش. ( منتهی الارب ). جوان فربه و درشت و نازپرورده. ( از اقرب الموارد ). غُندَر. رجوع به همین کلمه شود.

غندر. [ غ ُ دَ ] ( ع ص ) جوان فربه و درشت و نازپرورده ، غلام سمین غلیظ ناعم. غُندُر. غَمَیذَر. ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || الحاح کننده در سؤال ، چنانکه به مبرم و الحاح کننده گویند: یا غندر! رجوع به منتهی الارب ، تاج العروس و غندر ( اِخ ) شود.

غندر. [ غ ُ دُ ] ( اِخ ) محمدبن جعفر بصری. ملقب به غندر و مکنی به ابوعبداﷲ. وی را بدان سبب غندر گفتند که در مجلس ابن جریج بسیار پرسید، و ابن جریج گفت : ماترید یا غندر؟ ( چه میخواهی ای الحاح کننده ؟ ) و از آن پس به این لقب ملقب شد. از یکی از رواة حدیث است ، و احمد و ابن مدینی از وی روایت کنند. وی به سال 193 هَ. ق. درگذشت. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 325 و تاریخ الخلفاء و ماده ابوعبداﷲ غندر شود. خواندمیر در حبیب السیر ( چ خیام ج 2 ص 250 ) این شخص را به نام محمدبن محمدبن جعفر آورده است و ظاهراً صحیح محمدبن جعفر است.

فرهنگ عمید

جوان فربه و ستبر.

پیشنهاد کاربران

بپرس