غنجه. [ غ ُ ج َ / ج ِ ] ( اِ ) جمع کردن و گردآوری نمودن ، و به همین معنی به فتح اول بنظر آمده است. ( برهان قاطع ). رجوع به غنچه شود. || سرشتن. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || گل ناشکفته. دراصل گُنجه مأخوذ از گنجیدن بود زیرا در ذات او گنجیدگی است ، و برگ غنجه در اندرون با هم مجتمع و گنجان است ، و گاف را برای فصاحت به غین معجمه بدل کرده اند. و بقولی غنجه به جیم فارسی است. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ). و بعضی آن را مأخوذ از غَنج بمعنی ناز وکرشمه دانسته اند و این محل تأمل است. و شعرا دهان محبوب و دل عشاق را بجهت تنگی بدان تشبیه کرده اند، واز صفات آن است : دلگیر، بیهده خند، خندان ، نشکفته ، سربسته ، خاموش ، بیدار، پاکیزه دامان ، نوکیسه ، نوخیز و سنگ آغوش و از تشبیهات آن است : حباب ، فواره ، سبوی ، تکمه کلاه ، طلسم ، قفل ، عروس ، مهد، فانوس ، کره ، طفل ، اخگر، مجمر، شیشه ، مینا، ناخن ، دست ، نامه ، کوچه و ناوک. ( از آنندراج ). غنچه گل را گویند بسبب جمع کردن و گرد آوردن برگها. ( برهان قاطع ). رجوع به غنچه شود.
غنجه. [ غ َ ج َ / ج ِ ] ( اِ ) بمعنی غُنجه و غنچه است. رجوع به همین کلمه ها شود :
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنجه شد.
سعدی ( بوستان ).
|| جمع کردن و گردآوری نمودن. ( از برهان قاطع ). فراهم آوری و جمعکردگی و گردآوری. ( ناظم الاطباء ). || سرشتن. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || رعنایی و ناز و غنج. ( فرهنگ اسدی ) : برداشته تا حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه.
منوچهری.
به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش هزار دل بربایی هزار جان شکری.
سوزنی.
چو کردی غنچه کبک دری تیزببردی غنجه کبک دلاویز.
نظامی.