غمین

/qamin/

مترادف غمین: اندوهگین، اندوهناک، حزین، غمزده، غمگین، غمناک، محزون، مغموم، مهموم، نژند

متضاد غمین: شاد، مسرور

لغت نامه دهخدا

غمین. [ غ َ ] ( ص نسبی ) غمناک. ( آنندراج ). غمگین. اندوهناک. غمنده. غمی. اندوهگین. مغموم. محزون. حزین. مهموم :
آواز تو خوشتر بهمه روی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
معروفی.
غمین بد به دل شاه هاماوران
ز هر گونه ای چاره جست اندر آن.
فردوسی.
ز ما باد بر جان شاه آفرین
دل او مبادا به کیهان غمین.
فردوسی.
غمین بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور از او خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
آن را که تویاری دهی یاری دهد چرخ برین
وآن را که تو غمگن کنی بر کام دل گردد غمین.
فرخی.
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان.
فرخی.
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است.
ابوالفرج رونی.
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم.
خاقانی.
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آن کس که آبادت نخواهد.
نظامی.
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم.
نظامی.
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی.
نظامی.
اگرچه رسم خوبان تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی.
حافظ.

غمین. [ غ َ ] ( ع اِ ) غوره نارسیده خوابانیده. پوشانیدن خرمای نارس تا برسد. || پوست تر زیر چیزی نهاده تا پشم بریزد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بمعنی غَمیل است. ( از اقرب الموارد ). رجوع به غمیل شود.

فرهنگ فارسی

غمگین، غمناک، اندوهگین
( صفت ) غمین اندوهناک اندوهگین .

فرهنگ معین

(غَ ) [ ع - فا. ] (ص مر. ) اندوهناک ، اندوهگین .

فرهنگ عمید

غمگین، غمناک، اندوهگین: با اهل هنر جهان به کین است / مرد هنری از آن غمین است (ابوالفرج رونی: ۱۷۰ ).

جدول کلمات

بزمان

پیشنهاد کاربران

دل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] ( ص مرکب ) غمین. غمگین. افسرده. دل افسرده.
- دل نژند شدن ؛ غمین شدن :
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت ای بداندیش زند.
اسدی.
- دل نژند کردن ؛ غمگین کردن :
...
[مشاهده متن کامل]

کند کاهلی مرد را دل نژند
در دانش و روزی آرد به بند.
اسدی.
رجوع به دل نژند ذیل نژند شود.

بزمان

بپرس