غمی شدن

لغت نامه دهخدا

غمی شدن. [ غ َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) اندوهناک شدن. غمگین شدن. غمناک گردیدن. اندوه داشتن :
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن .
معروفی.
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و دیدار اوی.
فردوسی.
به آورد از او ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت.
فردوسی.
غمی شد دل ارجاسپ را زآن شگفت
هیون خواست راه بیابان گرفت.
فردوسی.
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر.
فرخی.
عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالا ایستاده و غمی شده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233 ). بچه [ بچه آهو ] از مادر جدا ماند و غمی شد، بگرفتمش بر زین نهادم و بازگشتم. ( تاریخ بیهقی ).
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب
که لشکرگذر کرد ناگه ز آب.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
دنیا بسوی من بمثل بیوفا زنی است
نه شاد شو از او نه غمی شو ز فرقتش.
ناصرخسرو.
ابوالنباتم و زن هم عجوزه درویش
غمی شده دل از اندوه بی نجاح و نجات.
سوزنی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) اندوهناک شدن غمگین شدن .

پیشنهاد کاربران

خسته شدن
غمی شدن: سست شدن، ناتوان شدن، از کار افتادن
<<سه روز="" و="" سه="" شب="" بود="" هم="" زین="" نشان؛="">
غمی شد تن و اسب گردنکشان>>
دکتر کزازی در مورد این واژه می نویسد: ‹‹از دید معنی شناسی، در کاربرد ویژه است: سست؛ نا توان، از کار افتاده ››
‹‹نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۳٠۳. ››

بپرس