نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر او جز استخوان.
فرخی.
مطرب یاران بگوآن غزل دلپذیرساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.
سعدی.
|| کنایه از مطلوب و محبوب. ( از برهان قاطع ). بمعنی غمخوار، چه گساردن بمعنی خوردن است. ( غیاث اللغات ). کنایه از رفیق و محبوب و غمخوار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). دوست مونس و معتمد و رفیق همراز و همدم که هماره با شخص همراه باشد. ( ناظم الاطباء ). آنکه اندوه ببرد : چنان دان که خرم بهارش تویی
نگارش تویی غمگسارش تویی.
فردوسی.
کنون گر به رزمند یاران من به بزم اندرون غمگساران من.
فردوسی.
به تاوانْش ْ دینار بخشم ز گنج بشویم دل غمگساران ز رنج.
فردوسی.
تو سرو جویباری تو لاله بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی.
فرخی.
آمد آن غمگسار جان و روان آمد آن آشنای بوس و کنار.
فرخی.
رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو تو آن من.
منوچهری.
نگار تو اینک بهار من است بر این پرنیان غمگسار من است.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
همی گوید که هرگز نشنود خودندارد غم ولیکن غمگساری.
ناصرخسرو.
زیرا که بروزگار پیری جز شکر تو نیست غمگسارم.
ناصرخسرو.
زیرا که بس است علم و حکمت امروز ندیم و غمگسارم.
ناصرخسرو.
دارد دل من غم ز غم چه پرسی زآن پرس که یک غمگسار دارد.
مسعودسعد.
با دوستان تو خوشدل و مر دشمنانت رادرمانده گشته با غم و بی غمگسار دل.
سوزنی.
با بخت در عتابم و با روزگار هم وز یار در حجابم و از غمگسار هم.
خاقانی.
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خوردوآن را که جان تویی چه دریغ عدم خورد؟
خاقانی.
خیال روی توام غمگسار و روی تو نه بهر سویی که کنم راه راه سوی تو نه.
خاقانی.
می و نقل و سماع و یاری چندمیگساری و غمگساری چند.بیشتر بخوانید ...