غمزده

/qamzade/

مترادف غمزده: اندوهناک، اندوهگین، حزین، غمکش، غمناک، محزون، محنت زده، مغموم

متضاد غمزده: شوق زده

معنی انگلیسی:
depressed, heartbroken, melancholy, sore, sorrowful, woeful, sorrow-stricken, afflicted, dolorous, downhearted, grief-stricken, woebegone

لغت نامه دهخدا

غمزده. [ غ َ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) آنکه غم به وی رسد. غم رسیده. مغموم : ای عزیزان غمزده بنالید و ای یتیمان غمخوار بگریید. ( قصص الانبیاء ص 241 ). یاران غمزده می آیند که ای مهربان مشفق تو میروی ما را میگذاری. ( قصص الانبیاء ص 242 ).
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زآن غم شادکام.
سوزنی ( دیوان ص 172 ).
ای غمزده خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد.
خاقانی.
گر جان مابه مرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست.
خاقانی.
علم اﷲ که ز من غمزده تر
هیچکس نیست ز اخوان اسد.
خاقانی.
این غمزده را گناه کم نیست
کآزرم تو هست هیچ غم نیست.
نظامی.
کاین نامه که هست چون پرندی
ازغمزده ای به دردمندی.
نظامی.
من غمزده و تو نازنینی
با من به چه روی می نشینی.
نظامی.
ور بود در حلقه ای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده.
عطار.
هر جا که روی زنده دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده ای بر دعای توست.
سعدی ( غزلیات ).
ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن
که او به گوشه چشم التفات فرماید.
سعدی ( طیبات ).
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا بازدل غمزده ای سوخته بود.
حافظ.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.
حافظ.

فرهنگ فارسی

غمدیده، اندوهگین، ماتم زده
( صفت ) آنکه غم بوی رسیده غم رسیده محزون مغموم .

فرهنگ معین

(غَ. زَ دِ یا دَ ) [ ع - فا. ] (ص مف . ) آن که غم به وی رسیده ، محزون ، مغموم .

فرهنگ عمید

غم دیده ، اندوهگین، ماتم زده.

مترادف ها

worrisome (صفت)
مزاحم، ازار دهنده، غمزده، مسبب ناراحتی

پیشنهاد کاربران

grief - stricken
دلسوخته. [ دِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) سوخته دل. مهموم. مغموم. ( ناظم الاطباء ) . اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. ( آنندراج ) . مظلوم. ستمکش. ( ناظم الاطباء ) . ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده :
...
[مشاهده متن کامل]

پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.
خاقانی.
خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته.
خاقانی.
چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند.
نظامی.
گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره ٔ غرا که تو داری.
سعدی.
خوش بود ناله ٔ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی.
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
حافظ.
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته ٔ انعام افتاد.
حافظ.
سوخته دل. [ ت َ / ت ِ دِ ] ( ص مرکب ) اندوهگین. غمناک. محنت دیده. کسی که در کشاکش دوران رنج و آزار فراوان بدو رسید باشد :
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر.
فرخی.
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده ترز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود.
نظامی.
گر سوخته دل نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی.
نظامی.
کو حریفی کش و سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد.
حافظ.

غمزده
She's heartbroken overbeing the only girl in her family

بپرس