دل سوخته. [ دِ ل ِ ت َ / ت ِ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) :
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
سلمان ( از آنندراج ) .
دلسوخته. [ دِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) سوخته دل. مهموم. مغموم. ( ناظم الاطباء ) . اندوهناک. غمگین. پریشان خاطر. غمناک. ( آنندراج ) . مظلوم. ستمکش. ( ناظم الاطباء ) . ستمدیده. رنج دیده. مصیبت دیده. داغ دیده. داغدار. آزرده خاطر. آزرده دل. الم رسیده. مصیبت رسیده :
... [مشاهده متن کامل]
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.
خاقانی.
خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته.
خاقانی.
چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند.
نظامی.
گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره ٔ غرا که تو داری.
سعدی.
خوش بود ناله ٔ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی.
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.
حافظ.
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته ٔ انعام افتاد.
حافظ.
سوخته دل. [ ت َ / ت ِ دِ ] ( ص مرکب ) اندوهگین. غمناک. محنت دیده. کسی که در کشاکش دوران رنج و آزار فراوان بدو رسید باشد :
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر.
فرخی.
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده ترز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود.
نظامی.
گر سوخته دل نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی.
نظامی.
کو حریفی کش و سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد.
حافظ.