دلا یاری مجوی ازیار بدعهد
کز آن خونخواره غمخواری نیاید.
خاقانی.
ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم.
نظامی.
به غمخواری یکدگر غم خوریم بشادی همان یار یکدیگریم.
نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن.
نظامی.
پیش از اینَت ْ بیش از این غمخواری عشاق بودمهرورزی توبا ما شهره آفاق بود.
حافظ.
رتبت دانش حافظ بفلک برشده بودکرد غمخواری شمشاد بلندت پستم.
حافظ.
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مددتا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند.
حافظ.