تابشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری.
رودکی.
چنان تافته برگشتم از غمان چنان گمره برگشتم از نهیب.
عماره.
همه راز این کار با من بگوی که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
جدایی را پدید آمد بهانه غمانم را پدید آمد کرانه.
( ویس و رامین ).
تیز نگیرد جهان شکار مرانیست دگر با غمانش کار مرا.
ناصرخسرو.
وز خواری اسلام و علم مؤذن بی نان و چو نای از غمان نوانست.
ناصرخسرو.
نه مر دلم را با لشکر غمان طاقت نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن.
مسعودسعد.
گوید که با که گویم اکنون غمان دل از که شنید خواهم چون در نکات تو.
مسعودسعد.
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست.
سنایی.
هر دلی کز قبَل ِ شادی او شاد بودگرْش طوفان غمان خیزد غمگین نشود .
سوزنی.
تار مویم بمن نمود سپیدزین نمودن غمان من بفزود.
خاقانی.
خون دلم مخور که غمان تو میخورم رحمی بکن که زخم سنان تو میخورم.
خاقانی.
گفتم که از غمان تو آهی برآورم آن آه در درون دهانم بسوختی.
خاقانی.
خار دل را گر بدیدی هر خسی کی غمان را دست بودی بر کسی.
مولوی ( مثنوی ).
هیچ کرمنا شنید این آسمان که شنید این آدمی پرغمان.
مولوی ( مثنوی ).
تنها دل من است گرفتار در غمان یا خود درین زمانه دل شادمان کم است.
سعدی.
زبس غمان که بدیدم چنان شدم که مرانسیم صبح به یکدم ز جای برباید.
حافظ ( از آنندراج ).
|| ظاهراً در شواهدی که در زیر نقل میشود غمان بمعنی غم بحال افراد است : یوسف رویی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم بیشتر بخوانید ...