به باد فتق براهیم و غلمه عثمان
به دبه علی موش گیر وقت دباب.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 54 ).
به غلمه طبقات طبق زنان سرای به آبگینه و مازو و کندروو گلاب.
خاقانی ( ایضاً دیوان ص 55 ).
غلمة. [ غ َ ل ِ م َ ] ( ع ص ) مؤنث غَلِم. ( منتهی الارب ). زن تیزشهوت. ( آنندراج ).
غلمة. [ غ ِ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ غُلام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ) ( غیاث اللغات ). رجوع به غلام شود.
غلمه. [ غ ُ م َ ] ( اِخ ) شهری در الجزائر است که آیین مسیحیت درقرون نخستین بدانجا رونق گرفت. ( از اعلام المنجد ).