سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پرجوش گشت.
مولوی ( مثنوی ).
|| بیهوش گردانیدن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). || در اصطلاح صوفیه غشی عبارت است از چیزی که بر روی آیینه قلب نشیند، و در بصیرت زنگ پیدا کند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || غشی زن ؛ جماع کردن با او. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ): غشی المراءة؛ دخل علیها. ( اقرب الموارد ). || غشی به کسی ؛ آمدن نزدیک او، یا از فوق آمدن او را. ( منتهی الارب ) . آمدن. ( دزی ج 2 ص 213 ). غشی به مکانی ؛ آمدن بدان. ( از اقرب الموارد ). || غشی امر؛ فروگرفتن کسی را کار. ( منتهی الارب ): غشیة الامر غشیاً و غشایةً؛غطاه. ( اقرب الموارد ). منه قوله تعالی « : غشیهم موج کالظلل » . ( قرآن 32/31 ).- غشی افتادن کسی را ؛ غش کردن او.
غشی. [ غ َ ] ( ص نسبی ) در تداول عوام ، صرع زده. مصروع. مأخوذ از غَشْی عربی است. رجوع به غشی شود.
غشی. [ غ ُش ْی ْ ] ( ع مص ) بیهوش شدن. بیهوشی. بیخود شدن. غَشْی ْ. غَشَیان. ( ازقطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). رجوع به غَشْی ْ شود.
غشی. [ غ ُ ش َ ] ( اِخ ) نام جایی است ، ابن درید آن را «غشا» آورده است. ( از معجم البلدان ).
غشی. [ غ ُ شا ] ( ع مص ) اغشی بودن اسب. ( از اقرب الموارد ). سفیدی روی اسب یا سفیدی سر او فقط. رجوع به اغشی و غشواء شود.