غسان. [ غ ِ ] ( ع اِ ) پوست پاره ای که کودکان پوشند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). جلد یلبسه الصبی. ( اقرب الموارد ).
غسان. [ غ َس ْ سا ] ( ع اِ ) تیزی جوانی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال : ما انت من غسانه ؛ ای من رجاله. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
غسان. [ غ َس ْ سا ] ( اِخ ) آبی است. نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه ، منهم بنوجفنه رهط الملوک. ( منتهی الارب ). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن ، هر که از «ازد» بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. ( از تاج العروس ).نام آبی که بنی مازن بن ازدبن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده : غسان آبی است در سد مأرب در یمن ، که آبشخور بنی مازن بن ازدبن غوث بود،و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه. نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعدبن حصین جد نعمان بن بشیر گوید :
یا بنت آل معاذ اننی رجل
من معشر لهم فی المجد بنیان
شم الانوف لهم عز و مکرمة
کانت لهم من جبال الطود ارکان
اما سألت فانا معشر نجب
الازد نسبتنا و الماء غسان.
( از معجم البلدان ).
رجوع به تاریخ قم صص 283 - 284 شود.غسان. [ غ َس ْ سا ] ( اِخ ) پدر قبیله ای است به یمن ، و از آن قبیله اند ملوک غسان. ( منتهی الارب ). مازن بن ازدبن غوث است. ( از تاج العروس ). قبیله ای است عربی از قبایل «ازد» که اصلاً از یمن بودند، و چون در محلی پرآب به نام غسان سکنی داشتند به همین نام خوانده شده اند. از این قبیله در دوره جاهلیت در شام خاندان غسانیان حکومت کردند و در عصر اسلام نیز بعض مشاهیر به نام غسانی به ظهور رسیده اند. ( از قاموس الاعلام ترکی ).
- ملوک غسان . رجوع به غسانیان شود.
غسان. [ غ ُس ْ سا ] ( اِخ )بطنی است از حضرموت. ( انساب سمعانی ورق 409 الف ).
غسان. [ غ َس ْ سا ] ( اِخ ) ابن ابان یمامی ، مکنی به ابوروح. احمدبن محمدبن عمربن یونس یمامی از وی حدیثی نقل کرده است. ( از لسان المیزان ج 4 ص 418 ).بیشتر بخوانید ...