لغت نامه دهخدا
غس. [ غ ُس س ] ( ع ص ) مرد سست و ناکس. ( واحد و جمع در وی یکسان است ).( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الضعیف و اللئیم من الرجال. ( قطر المحیط ). || بخیل. ( تاج العروس ).
غس. [ غ َس س ] ( ع مص ) درآمدن در بلاد و رفتن. ( منتهی الارب ). وارد شدن به شهری و از آنجا گذشتن بی کج کردن راه : غس فی البلاد؛ دخل فیها و مضی قُدماً.( اقرب الموارد ). || عیب کردن خطبه. ( منتهی الارب ). عیب کردن خطبه خطیب را. ( از اقرب الموارد ). || غوطه دادن کسی را در آب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || زجر کردن گربه رابه کلمه غَس . ( منتهی الارب ). راندن گربه با کلمه غس. || انا اَغَس و اءُسقی ̍؛ یعنی طعام و شراب خورانیده شدم. ( منتهی الارب ). انا اُغس و أسقی ؛ ای اطعم. ( اقرب الموارد ). || غَس َّ البعیر ( مجهولاً )؛ شتر بیماری غساس گرفت. و نعت آن مغسوس است. ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید