غزوان

لغت نامه دهخدا

غزوان. [ غ َزْ ] ( ع ص ) قصدکننده. فعلان من الغزو و هو القصد. ( از معجم البلدان ).
- ابوغزوان ؛ کنیه گربه است زیرا پیوسته موش را قصد میکند. ( از اقرب الموارد ).

غزوان. [ غ َ زَ ] ( ع مص ) جنگ کردن با دشمن. در پی جنگ و غارت دشمن گردیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). به جنگ دشمنان رفتن و غارت کردن آنان در دیار ایشان. غَزْوْ. غَزاوَة. ( اقرب الموارد ). رجوع به غزو شود.

غزوان. [ غ َزْ ] ( اِخ ) کوهی به طائف. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کوهی است که شهر طائف بر پشت آن قرار دارد. ( از معجم البلدان ). کوه غزوان به حدود طایف است بر او برف و یخ می باشد و در ملک عرب بر هیچ کوه دیگر نبود. ( نزهة القلوب چ لیدن ص 198 ). کوهی است در «مغرب » یا قبیله ای است که بدان نسبت داده اند. ( ازتاج العروس ). رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ص 2 شود.

غزوان. [ غ َزْ ] ( اِخ ) محله ای است درهرات. ( از معجم البلدان ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

غزوان. [ غ َزْ ] ( اِخ ) ابن اسماعیل. جهشیاری داستانی از وی درباره یحیی بن خالد و فضل نقل کرده است. رجوع به کتاب الوزراء و الکتاب تألیف جهشیاری چ مصر 1357 هَ. ق. ص 196 شود.

غزوان. [ غ َزْ ] ( اِخ ) ابن جریر. تابعی و ثقه است. ( از تاج العروس ).

غزوان. [ غ َزْ ] ( اِخ ) ابن قاسم بن علی بن غزوان مازنی ، مکنی به ابوعمرو. او از ابن مجاهد و ابن شنبوذ دانش فراگرفت و ماهر و ضابط و شدیدالاخذ وواسعالروایة بود، و مرگ او در اواخر قرن چهارم هجری قمری در مصر اتفاق افتاد. ( از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 226 ).

غزوان. [ غ َزْ ] ( اِخ ) ابوحاتم ، تابعی است.

غزوان. [ غ َزْ ] ( اِخ ) غفاری کوفی ، مکنی به ابومالک. تابعی است. رجوع به ابومالک شود.

فرهنگ فارسی

محلی بود در هرات و لوکری منسوب بدانجاست .
غفاری کوفی مکنی به ابو مالک تابعی است

پیشنهاد کاربران

بپرس